به صرف یک فنجان......چای یا شاید هم مغز
به نام نامی حضرت مادر فاطمه زهرا 
قالب وبلاگ

 مرا می نشاندکنار حوصله اش،سنگ ، کاغذ ،قیچی بازی کنیم...


 
باز گیر داده که او قیچی باشد و من کاغذ .
 
طبق معمول هم که خب ،کاغذ باید خرت خرت پاره شود.عشق می کند این وقتها...ببینم ولی...ولی مگر یک آدم چقدر می تواند کاغذ باشد؟

کامران نجف زاده

[ شنبه 16 مهر 1390برچسب:سنگ , کاغذ ,قیچی, ] [ 1:28 ] [ حسین نظری ] [ ]

کامران نجف زاده

 

در بیمارستان روانی از هنرپیشه تا خواننده های معروف بودند.فوتبالیست هایی که دورانشان بسر آمده بود،مجری هایی که زمانی مشهور بودند.در بیمارستان روانی،غلام علی مادر را دیدم...مک مورفی را دیدم وقتی سعی می کرد فرار کند...مجید سوته دلان را دیدم...نمکی مسافران مهتاب را حتی.

در حیات قدم زدم...گریه کردم برای نسل سوخته ای که نه فقط بخاطر ژنتیک که از داروهای روان گردان و شیشه و اکس کارش به اینجا کشیده بود.

سوختم از حال و روز دخترکی که ایدز گرفته بود و از بلایی که بر سرش آورده بودند روانی شده بود...می گفت فرصتی پیدا کنم تلافی اش را سر تمام پسر های دنیا در میاورم...یکی فندک می خواست...اینقدر سیگار کشیده بودند که دستهایشان را فیلتر سوخته سوزانده بود ...که دندان هایشان سیاه....

در بعضی از کشورها نود راه برای درمان بیمارهای روانی دارند که یکی دارودرمانیست و ما تقریبا فقط دارودرمانی می کنیم...همه بیمارها را می خوابانیم یک آمپول می زنیم و طرف ساکت می شود...والسلام....همین شده هنرمان.

تخت برای بیمارها نداریم....بیمارها باید آزاد بخوابند اگر نوبتشان برسد بعد از چند هفته ...هزینه هایشان میلیونی می شود...شبی صدوشصت هزار تومان برای یک تخت آزاد...برای خسبیدن کنار سرنگ و فریاد و درد.

محیط بیمارستان های روانی برای بیمارها انقدر آزار دهنده است که بعضی هایشان فرار می کنند....اینجا که من رفتم نزدیک اتوبان بود و هرهفته چه تصادف هایی می شد که راننده های بخت برگشته می دیدند دیوانه از قفس پرید

دلم سوخت وقتی دیدم اسکیزوفرنی باید آمپول بخورد،دخترک ایدز گرفته آمپول بخورد،ورشکسته باید آمپول بخورد....همه فقط باید امپول بخورند....دلم سوخت که ما صفحه حوادث روزنامه ها را اکثرا قبل از صفحه ورزشی می خوانیم و نچ نچی می کنیم و آنهایی که مسوولند با خودشان فکر نمی کنند بیماری که تخت ندارد،بیماری که پول ندارد،بیماری که درست درمان نمی شود،بیماری که فرار می کند... و وزیری که از مصاحبه فرار کند... همین ها سوژه ساز حوادثندکه هیچ آماری هم از تعداد نسبیشان نداریم...همین چیزهایی که می بینیم و لب می گزیم ...از رنجی که می بریم...

[ شنبه 16 مهر 1390برچسب:از ,رنجی ,که ,می بریم,,, , ] [ 1:24 ] [ حسین نظری ] [ ]

  

آرزو دارم سر آمپول‌ها نرم باشد!

(تاده نظر‌بیگیان / ۵ ساله)

 

 

خدای مهربانم! من در سال جدید از شما می‌خواهم اگر در شهر ما سیل آمد فوراً من را به ماهی تبدیل کنی!

(نسیم حبیبی / ۷ ساله)

 

 

ای خدای مهربان! پدر من آرایشگاه دارد. من همیشه برای سلامت بودن او دعا می‌کنم. از تو می‌خواهم بازار آرایشگاه او و همه آرایشگاه‌ها را خوب کنی تا بتوانم پول عضویت کانون را از او بگیرم چون وقتی از او پول عضویت کانون را می‌خواهم می‌گوید بازار آرایشگاه خوب نیست!

(فرشته جبار نژاد ملکی / 11 ساله)

 

 

خدای عزیزم! من تا حالا هیچ دعایی نکردم. میتونی لیستت رو نگاه کنی. خدایا ازت میخوام صدای گریه برادر کوچیکم رو کم کنی!

(سوسن خاطری / 9 ساله)

 

 

 

خدایا! یک جوری کن یک روز پدرم من را به مسجد ببرد.

(کیانمهر ره‌گوی / 7 ساله)

 

 

خدای عزیزم! در سال جدید کمک کن تا مادربزرگم دوباره دندان دربیاورد آخر او دندان مصنوعی دارد!

(الناز جهانگیری / 10 ساله)

 

 

آرزوی من این است که ای کاش مامان و بابام عیدی من را از من نگیرند. آنها هر سال عیدی‌هایی را که من جمع می‌کنم از من می‌گیرند و به بچه‌ آنهایی می‌دهند که به من عیدی می‌دهند!

(سحر آذریان / ۹ ساله)

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا! از تو می‌خواهم که برادرم به سربازی برود و آن را تمام کند. آخه او سرباز فراری است. مادرم هی غصه می‌خورد و می‌گوید کی کارت پایان خدمت می‌گیری؟

(حسن / 8 ساله)

 

 

 

ای خدا! کاش همه مادرها مثل قدیم خودشان نان بپزند من مجبور نباشم در صف نان بایستم!

(شاهین روحی / 11 ساله)

 

 

 

خدایا! کاری کن وقتی آدم‌ها می‌خوان دروغ بگن یادشون بره!

(پویا گلپر / 10 ساله)

 

 

 

خدا جون! تو که اینقدر بزرگ هستی چطوری میای خونه ما؟ دعا می‌کنم در سال جدید به این سؤالم جواب بدی!

(پیمان زارعی / 10 ساله)

 

 

 

خدایا! یک برادر تپل به من بده!!

(زهره صبورنژاد / 7 ساله)

 

 

 

خدایا! در این لحظه زیبا و عزیز از تو می‌خواهم که به پدر و مادر همه بچه‌های تالاسمی پول عطا کنی تا همه ما بتوانیم داروی "اکس جید" را بخیریم و از درد و عذاب سوزن در شبها رها شویم و در خواب شبانه‌یمان مانند بچه‌های سالم پروانه بگیریم و از کابوس سوزن رها شویم...

(مهسا فرجی / 11 ساله)

 

 

دلم می‌خواهد حتی اگر شوهر کنم خمیر دندان ژله‌ای بزنم!

(روشنک روزبهانی / 8 ساله)

 

 

 

خدایا! شفای مریض‌ها را بده هم چنین شفای من را نیز بده تا مثل همه بازی کنم و هیچ‌کس نگران من نباشد و برای قبول شدن دعا 600 عدد صلوات گفتم ان شاء الله خدا حوصله داشتهباشد و شفای همه ما را بدهد. الهی آمین.

(مهدی اصلانی / 11 ساله)

 

 

خدایا! دست شما درد نکند ما شما را خیلی دوست داریم!

(مینا امیری / 8 ساله)

 

 

خدایا! تمام بچه‌های کلاسمان زن داداش دارند از تو می‌خواهم مرا زن دادش دار کنی!

(زهرا فراهانی / 11 ساله)

 

 

ای خدای مهربان! من سالهاست آرزو دارم که پدرم یک توپ برایم بخرد اما پدرم بدلیل مشکلات نتوانسته بخرد. مطمئن هستم من امسال به آرزوی خودم می‌رسم. خدایا دعای مرا قبول کن...

(رضا رضائی طومار آغاج / 13 ساله)

 

 

 

ای خدای مهربان! من رستم دستان را خیلی دوست دارم از تو خواهش می‌کنم کاری کنی که شبی او را در خواب ببینم!

(شایان نوری / 9 ساله)

 

 

خدایا ماهی مرا زنده نگه دار و اگر مرد پیش خودت نگه دار و ایشالله من بتوانم خدا را بوس کنم و معلم‌مان هم مرا بوس کند

)امیرحسام سلیمی / 6 ساله)

 

 

خدیا! دعا می‌کنم که در دنیا یک جاروبرقی بزرگ اختراع شود تا دیگر رفتگران خسته نشوند!

(فاطمه یارمحمدی / 11 ساله)

 

 

ای خدا! من بعضی وقت‌ها یادم می‌رود به یاد تو باشم ولی خدایا کاش تو همیشه به یاد من بیوفتی و یادت نرود!

(شقایق شوقی / 9 ساله)

 

 

خدای عزیزم! سلام. من پارسال با دوستم در خونه‌ها را می‌زدیم و فرار می‌کردیم. خدایا منو ببخش و اگه مُردم بخاطر این کار منو به جهنم نبر چون من امسال دیگه این کار رو نمی‌کنم!

(دلنیا عبدی‌پور / 10 ساله)

 

 

آرزو دارم بجای این که من به مدرسه بروم مادر و پدرم به مدرسه بروند. آن وقت آنها هم می‌فهمیدند که مدرسه رفتن چقدر سخت است و این قدر ایراد نمی‌گرفتند!

(هدیه مصدری / 12 ساله)

 

 

 

خدایا مهدکودک از خانه ما آنقدر دور باشد که هر چه برویم، نرسیم. بعد برگردیم خانه با مامان و کیف چاشتم. پاهای من یک دعا دارند آنها کفش پاشنه بلند تلق تلوقی (!( می‌خوان دعامی‌کنند بزرگ شوند که قدشان دراز شود!

(باران خوارزمیان / 4 ساله)

 

 

خدایا! برام یک عروسک بده. خدایا! برای داداشم یک ماشین پلیس بده!

(مریم علیزاده / 6 ساله)

 

 

خدایا! می‌خورم بزرگ نمیشم! کمکم کن تا خیلی خیلی بزرگ شوم!

(محمد حسین اوستادی / 7 ساله)

 

 

خدایا! من دعا می‌کنم که گاو باشم! و شیر بدهم تا از شیر، کره، پنیر و ماست برای خوراک مردم بسازم!

(سالار یوسفی / 11 ساله)

 

 

 

من دعا می‌کنم که خودمان نه، همه مردم جهان در روز قیامت به بهشت بروند.

(المیرا بدلی / 11 ساله)

 

 

 

خدای قشنگ سلام! خدایا چرا حیوانات درس نمی‌خواننداما ما باید هر روز درس بخوانیم؟ در سال جدید دعا می‌کنم آنها درس بخوانند و ما مثل آنها استراحت کنیم!

(نیشتمان وازه / 10 ساله)

 

 

اگر دل درد گرفتیم نسل دکترها که آمپول می‌زنند منقرض شود تا هیچ دکتری نتواند به من آمپول بزند!

(عاطفه صفری / 11 ساله)

 

 

خدای مهربان! من یک جفت کفش می‌خواهم بنفش باشد و موقع راه رفتن تق تق کند مرسی خدایا!

(رویا میرزاده / 7 ساله(

                

[ یک شنبه 13 شهريور 1390برچسب:, ] [ 1:32 ] [ حسین نظری ] [ ]

  » طنز اخلاقی

1-روزهای تعطیل مثل بقیه روزها ساعتتون رو کوک کنین تا همه از خواب بپرن! ?این روش برای افرادی که غیر از سادیسم ، رگه هایی از مازوخیسم هم دارن پیشنهاد میشه
2-سر چهارراه وقتی چراغ سبز شد دستتون رو روی بوق بذارین تا جلویی ها زود تر راه بیفتند

3-وقتی میخواین برین دست به آب با صدای بلند به اطلاع همه برسونین

4-وقتی از کسی آدرسی رو می پرسین بلافاصله بعد از جواب دادنش جلوی چشمش از یه نفر دیگه بپرسین

5-کرایه تاکسی رو بعد از پیاده شدن و گشتن تمام جیبهاتون به صورت اسکناس
 ده هزاری پرداخت کنید
6-جدول نیمه تموم دوستتون رو حل کنین...
7-روی اتوبان و جاده روی لاین منتهی الیه سمت چپ با سرعت پنجاه کیلومتر در ساعت حرکت کنین...
8-وقتی عده زیادی مشغول تماشای تلویزیون هستند مرتب کانال رو عوض کنین...
9-در یک جمع سوپ یا چایی رو با هورت کشیدن نوش جان کنین...
10-به کسی که دندون مصنوعی داره بلال تعارف کنین...
11-وقتی از آسانسور پیاده میشین دکمه های تمام طبقات رو بزنین و محل رو ترک کنین...
12-وقتی با بچه ها بازی فکری می کنین سعی کنین از اونها ببرین...
13-موقع ناهارتوی یک جمع جزئیات تهوع وگلاب به روتون استفراغی که چند روز پیش داشتین رو با آب و تاب تعریف کنین...
14-ایده های دیگران رو به اسم خودتون به کار ببرین...
15-بوتیک چی رو وادار کنید شونصد رنگ و نوع مختلف پیراهنهاشو باز کنه و نشونتون بده و بعد بگین هیچ کدوم جالب نیست و سریع خارج بشین...
16-شمع های کیک تولد دیگران رو فوت کنین...
17-اگر سر دوستتون طاسه مرتب از آرایشگرتون تعریف کنین...
18-وقتی کسی لباس تازه می خره بهش بگین خیلی گرون خریده و سرش کلاه رفته...
19-صابون رو همیشه کف حموم جا بذارین...
20-روی ماشینتون بوقهای شیپوری نصب کنین...
21-وقتی دوستتون رو بعد ازیه مدت طولانی می بینین بگین چقدر پیر شده...
22-وقتی کسی در جمعی جوک تعریف می کنه بلافاصله بگین خیلی قدیمی بود...
23-چاقی و شکم بزرگ دوستتون رو مرتب بهش یادآوری کنین...
24-بادکنک بچه ها رو بترکونین...
25-مرتب اشتباه لغوی و گرامری دیگران هنگام صحبت رو گوشزد کنین و بهش بخندین...
26-وقتی دوستتون موهای سرش رو کوتاه میکنه بهش بگین موی بلند بیشتر بهش می یاد...

27- ورقهای جزوه ء ??? صفحه ای دوستتون که ازش گرفتین زیراکس کنین رو قاطی پاتی بذارین ، یه بر هم بزنین ، بعد بهش پس بدین...! ?این راه هم جنبه هایی از مازوخیسم در بر داره...
28-ایمیل های فورواردی دوستتون رو همیشه برای خودش فوروارد کنین...
29-توی کنسرتهای موسیقی بزرگ و هنری ، بی موقع دست بزنین
 ...
30-هر جایی که می تونین ، آدامس جویده شده تون رو جا بذارین! ?توی دستکش دوستتون بهتره...
31-حبه قند نیمه جویده و خیستون رو دوباره توی قنددون بذارین...
32-نصف شبها با صدای بلند توی خواب حرف بزنین...
33-دوستتون که پاش توی گچه رو به فوتبال بازی کردن دعوت کنین...
34-عکسهای دوستتون رو با دستهای چرب تماشا کنین...
35-با یه پیتزا فروشی تماس بگیرین و شماره تلفن پیتزا فروشی روبروییش که اونطرف خیابونه رو بپرسین...
36-شیشه های سس گوجه فرنگی و هات سس فلفل رو عوض کنین...
37-موقع عکس رسمی انداختن برای هر کس جلوتونه شاخ بذارین...
38-توی ظرفهای آجیل برای مهموناتون فقط پسته ها و فندقهای دهان بسته بذارین...
39-شونصد بار به دستگاه پیغام گیر تلفن دوستتون زنگ بزنین و داستان خاله سوسکه رو تعریف کنین...
40-توی روزهای بارونی با ماشینتون با سرعت از وسط آبهای جمع شده رد بشین...
41-توی جای کارت دستگاههای عابر بانک چوب کبریت فرو کنین...
42-جای برچسبهای قرمز و آبی شیرهای آب توالت رو عوض کنین...
43-یکی از پایه های صندلی معلم یا استادتون رو لق کنین...
44-توی مهمونی ها مرتب از بچه چهار ساله تون بخواین که هر چی شعر بلده بخونه...
45-چراغ توالتی که مشتری داره و کلید چراغش بیرونه رو خاموش کنین...

 

که براستی اگر بیاموزیم اینگونه رفتار... از اخلاق وانسانیت چه کم خواهیم داشت؟؟؟؟؟

 

[ سه شنبه 21 تير 1390برچسب:45 راه, بازی ,کردن, با اعصاب ,دیگران؟؟؟؟؟؟, ] [ 1:28 ] [ حسین نظری ] [ ]

 پیر مرد آرام پرده را کنار زد. باورش نمی شد، تمام حیاط سیاه پوش بود، مثل قدیم ها ، چند دیگ بزرگ غذا در حال جوشیدن بود انگار محرمی شده بود. سرش را برگرداند ، چشمانش را مالید ، منظورش را نمی فهمید ،از پشت پنجره نگاهش کرد. لک ها و گرد و خاک روی پنجره نمی گذاشت دقیق شود. فقط آنقدری می دید که روی پله ایوان نشسته و به جلو خم شده .انگار منتظر چیزی است.اتفاقی و یا شاید هم حرفی. پیر مرد سرش را به دیوار گذاشت و آرام به داخل اتاق چرخید . از همان سمت چپ اتاق خانه را برانداز کرد.چقدر ساکت بود .انگار غباری از سکوت روی زندگی شان نشسته بود . چقدر آرزو داشت . چقدر دلش را خوش کرده بود . 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:اذن,جنگ,شهدا,دفاع مقدس,عشق پدر,پپسر, ] [ 15:46 ] [ حسین نظری ] [ ]

  

ناگهان عطر تو پیچید در آغوش اتاقم

با سرانگشت نسیم آمده بودی به سراغم

زیر و رو کرد مرا دست نسیمی که خبر داشت

من خاموش سراپا همه خاکستر داغم

بین آغوش تو بگذار بسوزم به جهنم-

که به آتش بکشد باغ مرا چشم و چراغم

بیت در بیت بیا پیرهنم باش از آن پس

آشنا می شود آغوش تو با سبک و سیاقم

حرف چشمان تو مانند غزل های ملمع *

واژه در واژه کشیده است از ایران به عراقم
                                                        ( مرداد۱۳۸۸/قبله مایل به تو)

 

* شعری که در آن یک مصرع عربی و یک مصرع فارسی و یا یک بیت عربی

ویک بیت فارسی باشد(فرهنگ فارسی معین).

به نقل از وبسایت پرسه در خیال

[ دو شنبه 30 خرداد 1390برچسب:::: بیت ,در ,بیت بیا, پیرهنم, باش, :::, ] [ 16:21 ] [ حسین نظری ] [ ]

 صبر کن قصه به پایان نرسیده است هنوز

 قصه گو نقش جمالت نکشیده است هنوز 


به کجا می روی ای همدم شیرین سخنم

شاه بیت غزلم کام ندیده است هنوز 


ز چه ترک دل غمدیده ی عاشق بکنی

عشق پایان کلامت نشنیده است هنوز


گوش کن حال که عزم دگران داری تو

باغبان غنچه ی خوشبو که نچیده است هنوز


پایمال ار چه نمودی دل عاشق ز جفا

لیک عاشق ز رخت دل نبریده است هنوز...

[ دو شنبه 30 خرداد 1390برچسب:صبر, کن,هنوز, ] [ 2:3 ] [ حسین نظری ] [ ]

 خدمت شما بینندگان عزیز سلام عرض می کنم و درود می فرستم. من از خیابان ولیعصر تهران با شما حرف می زنم، جایی که صدای سکوت هزارن و بلکه میلیون‌ها تهرانی گوش ها رو پاره می کنه. امروز اینجا غوغایی بود. مزدوران رژیم با حمله به افرادی که سکوت کرده بودند، اونها رو واردار می کردند تا حرف بزنند. ماموران با فوت کردن داخل دهان مردم ساکت، دهان آنها را باد می کردند و بعد با محکم زدن روی لپ های آنها باعث می شدند تا صدای پوف از دهان مردم خارج شود و سکوت آنها بشکند.

البته هیچ کدام از این کارها باعث نشد تا فضای ساکت این عصر بهاری از بین برود. ما شاهد بودیم که بچه ای که از زور دستشویی رنگش قرمز شده بود، برای اینکه از فرمان سکوت تمرد نکند، حاضر نبود که به پدر و مادرش بگوید كه چه مشكلي دارد و البته والدین او هم از ادا و اطوارش سر در نمی آوردند و خب مشخص است که در این شرایطی چه گندی به راهپیمایی سکوت خواهد خورد.

صحنه دیگری که امروز همگان رو متاثر کرده بود، خودداری رانندگان از بوق زدن بود. مردم اشک می ریختند وقتی می دیدند که راننده ای حاضر است عابر پیاده ای را زیر بگیرد ولی بوق نزند و وفاداری خود را به راهپیمایی سکوت نشان دهد. گریه کنندگان با دیدن این صحنه ها بدون اینکه حرفی بزنند، فریاد می زدند: این خون‌ها در برابر جنبش ارزشی ندارد.

صحنه دیگری که در برابر صدها، بلکه هزاران، بلکه میلیون‌ها دوربین تلویزیونی ثبت شد، آن لحظه ای بود که یکی از عوامل رژیم سعی می‌کرد با تقلید صدای یکی از حضار جوری وا نمود کند که انگار آن فرد سبز اندیش در حال حرف زدن است. مردم حاضر در این راهپیمایی حتی برای اینکه هیچ بهانه ای به مزدوران رسانه ای رژیم ندهند روی پلاکاردهای خود هم چیزی ننوشته بودند و با بلند نکردن یک برگه یا پارچه سفید، حتی پلاکاردهای خود را هم ساکت کرده بودند.

این راهپیمایی در حالی انجام گرفت که برنامه ریزی دقیق طراحان آن باعث شد تا هوا سرد نباشد و مانند افتضاح 25 بهمن کار کردن تصاویر آرشیوی اغتشاشات تابستان 88 دردسر ساز نشود. تبریک می گویم به همه شما مغز پسته ای های ساکت که مثل پسته دهان بسته بودید و به شما طراحان و ایده پردازان جنبش سبز که مغز پسته ای هایی واقعی هستید.

به نقل از تفکر با چاشنی خنده

[ یک شنبه 29 خرداد 1390برچسب:گزارش ,بی بی سی ,فارسی ,از راهپیمایی, سکوت, ] [ 23:10 ] [ حسین نظری ] [ ]

 

نفس بده که برایت نفس نفس بزنم

نفس به جز تو نخواهم برای کس بزنم

مرا اسیر خودت کرده ای دعایی کن

که آخرین نفسم را در این قفس بزنم

آنقدر دویده ام پشت قافله

دیگر بریده ام ننفسم بند آمده 

 

[ چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:, ] [ 23:20 ] [ حسین نظری ] [ ]

 آدم گاهی که نگاه می کند به روند کشور قلبش می شکند ، وقتی می بیند که در جای جای این کشور چه کسانی به اسم دفاع از اسلام  و انقلاب برای گرفتن غنیمت دندان تیز می کنند ؛دلش می خواهد برود یک سیلی محکم بگذارد در گوش طرف، فریاد بزند:" بی شرف مگر تو در مجموعه این نظام نیستی ؟مگر حقوقت را از این مملکت نمی گیری چرا آتش به جان کشور می اندازی؟؟ آن هم به اسم چی؟به اسم اسلام وانقلاب و ولایت و ... " داشتم صحبتی از حضرت آقا می خواندم زمان ریاست جمهوری آقای هاشمی! می فرمودند:"من دغدغه سیاسی ندارم ، دغدغه اقتصادی هم ندارم کارها کم و بیش جلو می رود ، اما دغدغه فرهنگی دارم..." در جای دیگر هم فرموده بودند:"اگر از من بپرسند بودجه های کشور را خرج بسیجی ها و حزب اللهی کنیم یا خرج جذب دیگران ؟ پاسخ خواهم داد که معلوم است ! سوال ندارد ! باید خرج حزب اللهی ها کنید ..." حالا من نمی دانم بودجه مملکت را آن هم در بخش فرهنگی کجا خرج می شود ؟به جیب چه کسانی می رود ؟ ما هم فقط نگاه می کنیم و حسرت می خوریم به پول هایی که میلیون میلیون خرج بازیگران سر سبدی می شود و بچه حزب اللهی های جنوب شهری باید 


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:, ] [ 22:56 ] [ حسین نظری ] [ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

امروز که این را می نویسم دقیقا 19 سال و 5 ماه و 6 روز از اولین اتفاق مهم زندگی ام می گذرد.درباره کودکی ام اینطور آمده: بسیار آرام و کم سر و صدا و در عین حال مارموز بود ..پس از اینکه برادر کوچکش که 2سال دیر تر از او مهم ترین اتفاق زندگی اش رخ داد به دنیا آمد ،همه فکر می کردند شدیدا مریض است چون خیلی شیر می خورد بعدها فهمیدند تا مدت ها شیشه شیرش را یواشکی از دهان برادر کوچکش در می آورد و می خورد و خالی اش را در دهانش می گذاشت و قص علی هذا. همین طور که می خوردم و بزرگ می شدم اتفاقات گوناگونی برایم رخ داد از جمله :دو بیماری شدید که اولی مرا تا پای مرگ برد و دومی هم یک ماه خانه نشینم کرد. تا به خود آمدم تحصیلات ابتدایی ام را به پایان رساندم و با درس نخواندن بسیار به درجه شاگرد ممتازی نایل شدم سپس در مدرسه راهنمایی توحید درس نخواندم و دست آخر در دبیرستان امام حسین(ع).تصور کنید آدمی از ابتدا در جوی های شهرک ولیعصر(عج) و یافت آباد راه خانه تا مدرسه را شنا کند و آخر سر از عبدل آباد و نازی آباد و شهر ری در بیاورد. وقتی به او بگویند برو دانشگاه ،پیش عده ای که بیشترشان با ادعاهای عجیب و خیلی باکلاس رفتار می کنند تازه ، کشاورزی نخوان چه حالی می شود.من که همیشه راه خانه تا مدرسه ام که 20 دقیقه بیش نبود را با سرویس می رفتم حال باید بروم کرج و در دانشگاه امام خمینی درس نخوانم.(که نمیروم و نمی خوانم.).حال شما و وبلاگ من.یه لطفی کنید یا نخونید یا هر مطلبی که میخونید رو نظر بگذارید.یاعلی
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان باتوم مجازی و آدرس hamavard70.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





امکانات وب
فروش بک لینک