به صرف یک فنجان......چای یا شاید هم مغز
به صرف یک فنجان......چای یا شاید هم مغز
به نام نامی حضرت مادر فاطمه زهرا 
قالب وبلاگ

 انگار غباری از سکوت روی زندگی شان نشسته بود . چقدر آرزو داشت . چقدر دلش را خوش کرده بود . همیشه با خودش فکر می کرد ،موقعش که برسد همین خانه را چراغانی می کند. از همان 5-4 سال پیش چند گوسفند پروار را جدا کرده بود برای همچون شبی ، اما دیگر نه از گوسفندان خبری بود و نه از چراغانی و شادی ، با خودش فکر می کرد قرار بود یک هفته تمام شادی باشد و مهمانی و سرور اما انگار به جای آن باید سالیان سال در گوشه ای بخزد و کم کم غبار ها بیایند روی وسایل خانه.دوباره از پنجره نگاه کرد ، هنوز روی پله نشسته بود،انگار همان کودک 9-8 ساله را میبیند که عصر ها گیوه هایش را می پوشید و با پدر راهی چرا می شد ، با آن بزغاله سیاه بامزه اش که همه اش کنار هم بودند،یکبار که پدر برای آب آوردن رفته بود ده و او را در چراگاه تنها گذاشته بود ، بزغاله گم می شود ،پسرک به دنبال بزغاله می رود و گله را رها می کند ،در همین وقت گرگی 3 تا از گوسفندان را می درد.وقتی از ده برگشت نه سرزنشش کرد و نه بد خلقی کرد گفت:"از این به بعد حواست بیشتر جمع باشد ،یک بزغاله ارزش دریده شدن 3 گوسفند را نداشت،اما خوب شد،دست کم فهمیدم درس وفا داری را به تو آموخته ام." بعد هم پیش خودش فکر کرد:"بعد از این همه سال خدا پسری به من داده که با بزغاله اش دلخوش شده، من هم که جز دلخوشی او چیزی نمی خواهم...گوسفندان چه ارزشی دارند؟" دوباره از پنجره بیرون را نگاه کرد ! هنوز 19سالش تمام نشده بود،یاد اولین بار که او را صدا زده بود افتاد، تند تند بابا می گفت،آمد بالای گهواره اش، لبخندی به طاهره زد نوزاد انگشتش را محکم چسبیده بود،احساس می کرد دیگر چیزی از خدا نمی خواهد به صورت نوزاد خیره شد ،به آن صورت لطیف و پوست نازک و براق تازه هفت ماهش شده بود ، با خودش فکر می کرد چقدر گلویش نحیف است،سریع رویش را برگرداند.

از اتاق بیرون رفت ،از راهروی تنگی گذشت ، همان راهرویی که دیگر مثل قدیم ها رفت آمد نداشت، گرد و غبارش را طاهره تمیز نمی کرد، راهرو به حیاط بزرگی ختم می شد که رو به رویش طویله ای نیمه خراب بود، طویله ای که شش ماه پیش بمباران شد ،طاهره داشت تمیزش می کرد و به گوسفندان غذا می داد ، بزغاله سیاه حالا بزی شده بود بزرگ و شیرده،اما دیگر با پسر بازی نمی کرد ،یعنی از همان دو سال پیش که رفت جبهه دیگر بازی نمی کردند. مرد درون چهار چوب ایستاد، پسر داشت با بند پوتین هایش بازی می کرد، از دو سال پیش 4-3 بار برگشته بود و سر زده بود، اما هیچ رفتنی اینقدر سخت نبود ، انگار فرق داشت، شاید به خاطر نبودن طاهره بود، پسر داشت زیر چشمی او را می پایید ،انگار منتظر بود ،منتظر اتفاقی یا حرفی، انگار منتظر اجازه بود، اجازه جنگ، پیر مرد چشمهاش پر شد نگاهی به پسرش انداخت باورش نمی شد، اجازه می خواست اجازه جنگ، پسر 19ساله اش باید میرفت،  به قدش نگاهی کرد ، برگشت به درون خانه نگاه کرد، همه جا غبار بود ، شاید اگر پسرش اینجا بود خانه سر و سامانی می گرفت ،وقت ازدواجش هم شده بود، او هم نوه دار می شد، اما نه اگر نمیرفت همه خانه ها گرد غم می گرفت، برگشت سوی حیاط پسر هنوز نشسته بود، همیشه آرزو داشت جوانی پسرش را ببیند ، می خواست بگوید کمی جلویم راه برو، نتوانست، خجالت می کشید. رفت دستش را به شانه پسر گذاشت صدایش را کلفت کرد طوری که بغضش شنیده نشود. هلش داد، با حالت خشم و عشق گفت:"پسر برو اینقدر بادل من بازی نکن."

اصل داستان به نقل از حجة الاسلام ماندگاری است در در مسجد جامع خرمشهر تعریف کردند.


نظرات شما عزیزان:

علی
ساعت7:38---2 تير 1390
تیتر نظراتت بامزه بود....ایول

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:اذن,جنگ,شهدا,دفاع مقدس,عشق پدر,پپسر, ] [ 15:46 ] [ حسین نظری ] [ ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

امروز که این را می نویسم دقیقا 19 سال و 5 ماه و 6 روز از اولین اتفاق مهم زندگی ام می گذرد.درباره کودکی ام اینطور آمده: بسیار آرام و کم سر و صدا و در عین حال مارموز بود ..پس از اینکه برادر کوچکش که 2سال دیر تر از او مهم ترین اتفاق زندگی اش رخ داد به دنیا آمد ،همه فکر می کردند شدیدا مریض است چون خیلی شیر می خورد بعدها فهمیدند تا مدت ها شیشه شیرش را یواشکی از دهان برادر کوچکش در می آورد و می خورد و خالی اش را در دهانش می گذاشت و قص علی هذا. همین طور که می خوردم و بزرگ می شدم اتفاقات گوناگونی برایم رخ داد از جمله :دو بیماری شدید که اولی مرا تا پای مرگ برد و دومی هم یک ماه خانه نشینم کرد. تا به خود آمدم تحصیلات ابتدایی ام را به پایان رساندم و با درس نخواندن بسیار به درجه شاگرد ممتازی نایل شدم سپس در مدرسه راهنمایی توحید درس نخواندم و دست آخر در دبیرستان امام حسین(ع).تصور کنید آدمی از ابتدا در جوی های شهرک ولیعصر(عج) و یافت آباد راه خانه تا مدرسه را شنا کند و آخر سر از عبدل آباد و نازی آباد و شهر ری در بیاورد. وقتی به او بگویند برو دانشگاه ،پیش عده ای که بیشترشان با ادعاهای عجیب و خیلی باکلاس رفتار می کنند تازه ، کشاورزی نخوان چه حالی می شود.من که همیشه راه خانه تا مدرسه ام که 20 دقیقه بیش نبود را با سرویس می رفتم حال باید بروم کرج و در دانشگاه امام خمینی درس نخوانم.(که نمیروم و نمی خوانم.).حال شما و وبلاگ من.یه لطفی کنید یا نخونید یا هر مطلبی که میخونید رو نظر بگذارید.یاعلی
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان باتوم مجازی و آدرس hamavard70.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





امکانات وب
فروش بک لینک