به صرف یک فنجان......چای یا شاید هم مغز
به صرف یک فنجان......چای یا شاید هم مغز
به نام نامی حضرت مادر فاطمه زهرا 
قالب وبلاگ

 پرده اول :"فوت و اتفاقات شب اول"

خدا بستگانتان را برایتان حفظ کند یک هفته پیش شوهر خاله مرحوممان به رحمت ایزدی پیوست . (انشالله که به رحمتش پیوسته باشد.) ما که طبق معمول خیلی  بیرون خانه هستیم بعد از انجام کارهامان حدود ساعت 2 بعدازظهر آمدیم خانه. ساعتی بعد تلفن زنگ زد ، برادرم برداشت و بعد از سلام و علیک گفت:"آره خونه است گوشی.." و گوشی تلفن را جلوی صورتم گرفت و گفت:"بگیر مامانه کارِت داره." صدایش گرفته بود .همین که جواب سلامش را دادم صدای گریه غریبانه دختر خاله­ام را شنیدم بی مقدمه پرسیدم:"مامان کی مُرده؟"

ناگهان

دلم برای شوهر خاله­ام تنگ شد .

بغضش را قورت داد و گفت :"عمو جواد"

شوهر خاله­ام بود اما به پدرم داداش می گفت و به مادر آبجی.

ما هم به او عمو می­گفتیم.

خدا بیامرزتش.

آدم خوبی بود.

55 سالش بود.

حدود 20 روز دیگر هم تولدش بود.

من که از وقتی یادم می آید خوبی و محبتش جلوی چشمم هست.

بعضی وقت ها خوشتیپ می­کرد با آن مو­ها و ریش یک دست سفید پر پشت.

ریش پروفسوری بلندش در شب­­های عروسی نشان از دل جوانش می­داد(البت که همه رفتارهاش را مدح نمی­کنم شرح ماوقع است.)

چند سال آخر شب­ها که می­ماندیم خانه­شان تا صبح نماز می­خواند. قرآن می­خواند.

بنده خدا در غم و شادی همه همدردی می­کرد .

شب آخر هم در خانه تنها بود که قلبش می­گیرد. می­رود خانه همسایشان(آقای ممقانی که حقا در مراسم ختم آن مرحوم سنگ تمام گذاشتند.)کمی عرق نعنا می­خورد و می­رود هیات ،می­خواست شب عاشورا شام بدهد که قبلا پر شده بود مانده بود برای بعد عاشورا .رفته بود غذا را پخته بود .بعد هم رفته سر کار (همان شب چون شب کار بوده)سر کار قلبش می­گیرد و ....

خدا بیامرزتش

خاطره و نقل قول زیاد است .محرم­ها کارش آشپزی برای هیاتها بود آنقدر که از بی­خوابی مریض می­شد.مادرش را در خواب دیده بودند که در قصری زیبا زندگی می­کرده پرسیدند :"خانم اینجا را کی خریده برایت؟ "گفته:" جوادم"

خدایش بیامرزدش. چه محرم هایی که ده شب ما را تحمل می­کرد و صبح می­آوردمان دم مدرسه پیاده می کرد.

ارادتی عجیب داشت به امیرالمومنین(ع)

حضرت آقا(رهبر) را قبول نداشت، نظام را هم.

اما یکبار محرم تلویزیون اشتباهی! برنامه بیت را پخش کرد.تا اشک آقا را دید حالی به حالی شد و جمله ای در مدح آقا گفت که بماند.

ماهم همان شب رفتیم خانه­شان دختر بزرگش از شدت گریه بیهوش شده بود. و خاله­ام از شدت گریه چشمانش باز نمی­شد .دختر خاله کوچکترم را بقیه دلداری می­دادند و می­گذاشتند سرش را به شانه­شان بگذارد و گریه کند . پسر خاله­ام اما محکم­تر از بقیه  گاه گاه چشمش پر می­شد اما بغضش را قورت می­داد و در پاسخ تسلیت دیگران می­گفت : "انشالله در شادی هاتان جبران کنیم."

آخر هم نفهمیدم چند برادر هستند اما زیادند برادرهایش اما حال و هوایی داشتند عجیب . بعضا به فکر جیب بودند که خرج اضافی نکنند و ریز خرج ها را بنویسند که بعدا در تقسیم دانگ ها اشتباه نشود.

اسم یکیشان جلال است. نمی­دانم چرا ولی با او بیشتر از بقیه همدردی می­کنم .همین شب اولی انگار باور نمی­کرد .عکس برادرش را به روی سینه می­گذاشت و برای تازه رسیده ها چگونه پیوستن برادر را به رحمت ایزدی توضیح می داد!

از بین آنها جلال بیشتر شبیه مصیبت زده­ها بود .مثل کوه اما خسته.

در هر مصیبت

فبک للحسین(ع)

پرده دوم :همسایه خوب

خاله­ام در یک مجتمع آپارتمانی زندگی می­کردند.(و می­کنند.)همسایه بالایی شان همان آقای ممقانی بود .(و هست) همیشه از او می ترسیدم .یک انسان دو گوش! شاید از سبیل بلند و سفیدش یا صورت همیشه تیغ کشیده یا چشمان پف کرده یا...

نمی دانم اما در مراسم ختم آن مرحوم کلی از او خوشم آمد و نه تنها دیگر از او نمی­ترسیدم بلکه به قول بچه­ها فهمیدم کلی واسه خودش عمو ِِِ ِ ِ(عموهه[1])

خلاصه هفت شب از میهمانان خاله­مان پذیرایی کرد و خم به ابرو نیاورد. آدم باحالی بود. از این داش مشتی هایِ لوتیِ  با عشق . همه جا کمک می­کرد هر کسی تازه می­آمد هنوز نشسته چای جلو دستش بود؛ میهمانان را با ماشینش می­برد بهشت زهرا و برمی­گرداند  و ... .

خدا حفظش کند.

با شوهر خاله ما خیلی رفیق بود عکسش را قاب کرد و گذاشت روی میز.

بهش می خورد از آنهایی باشد که کوه دردند و خم به ابرو نمی آورند.

پرده سوم :"اشک کمتر ،چای بیشتر"

هر کسی که کمی با بنده نویسنده معاشرت داشته اذعان دارد که ما خفن چایی خوریم.( هر کس اذعان ندارد صدایش را در نیاورده و ما را ضایع نکند خودمان بعدا از شرمندگی در می­آییم.) شوهرخاله ما هم آذری بود.(یعنی تُرک و اهل اردبیل) همان طور که قبلا گفتم نفهمیدم چند تا برادرند .

چشمتان روز بد نبیند .

ساعت 7 کم کم میهمانها جمع می­شدند و چای دادن رسمی شروع می­شد هر کس که می­آمد یکی از جوانها چای میریخت و برایش می برد. بعد که تقریبا همه آمدند چند تا فاتحه برای مرحوم می­گرفتند( که چگونگی آن جای شرح دارد)  .می­شد سری دوم چای ، حدود 9 شام می­دادند. بعد از شام هم یک­سری چای می­دادند. هر کدام از برادر ها که می­رفت بیرون و به چگونگی رفت و آمد و پذیرایی سر کشی می­کرد تا برمی­گشت می­گفت:"فلانی یه سری چای میاری ؟" فلانی هم سری تکان می­داد و یک سری چای می­آورد . 3 یا 4 سری هم اینطوری چای می خوردیم . حدود 11 هم که می­رفتند یک سری چای می­دادند یعنی خوشحال شدیم خداحافظ . قطعا تعداد چای ها بیش از دو برابر فاتحه ها بود.

جای گفتنش  شاید نباشد ولی می خواستم آمار بگیرم کسانی که آمده اند چندتاشان حاضرند به خاطر فاتحه دست از چای و شیرینی خوردن بکشند  . جالب­تر اینکه بحث داغ قیمت طلا و متراژهای زمین را فقط چند ثانیه­ای فاتحه قطع می­کرد و بلافاصله هم بعد از آن ادامه می یافت.

حیف...

پرده چهارم:"درویش یا ریش ، مسئله اینست."

شوهر خاله مرحوممان(خدا رحمتش کند.) دستی هم در درویشی داشت .با گروهی از آنان ارتباط وثیقی داشت. درویش­ها در جایی به نام "خانقاه" جمع می­شوند . به بزرگشان "حضرت آقا" و یا "پیر" می­گویند .ما را دعوت کردند آنجا.

حدود 40 نفر از مرد­ها رفتیم خانقاه.

تعدادی ریش با دو چشم و دو پا و دو دست و دو گوش و یک بدن منتظر ما بودند . رفتیم و تک تک با آنها دست دادیم. بزرگشان ریش های بلند و یک دست سفیدی داشت با کلاهی مخروطی و دستاری سبز. چند شمایل از امیر المومنین(ع) و حضرت اباعبدالله(ع) زده بودند و کنار آنها عکسی از حضرت آقا( مقام معظم رهبری) در حال گریه زده بودند که بدون نگاه به آرم "سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران" ، از جنس بدش می شد فهمید که مُفت است.

نشستیم و سری اول چای را آوردند. پیرشان میکروفن بی­سیم را برداشت و شروع به صحبت کرد. کمی از بی­وفایی دنیا گفت و اینکه در این دنیا همه­اش جبر است و ما هیچ اختیاری نداریم نمی­دانم(البته می­دانم ها) چرا یاد داستان بوعلی سینا افتادم[2] .

بعد هم کلی از خوبی­های شوهر خاله ما گفت و اینکه چقدر خوب مُرده و چقدر عارف  بوده و تسلیت به همه و ...

البته همینها حدود 1:30 دقیقه شد. بعد یکی از آنها شروع کرد به شعر­خوانی .. بعد از پایان آن ایستاد رو به روی پیر و بطور ضربدری گوش هایش را گرفت و گفت:"حق یا علی" و چیز­هایی پشت سر هم می­گفت که نفهمیدم .پیر هم پشت میکروفن می گفت :" علی دستت رو بگیره، خدا حفظت کنه و ..."

بعد دوباره پیر تسلیت گفت و باز هم چند داستان تاریخی تعریف کرد.. دوباره مدح شوهر خاله مرحوممان را گفت که خیلی آدم خوبی بود ولی بی ادعا.

از خودش هم گفت که هم مطالعه تاریخی دارم و هم حوزوی و هم سیاسی و هم...

گفت که در ایران 20 میلیون آدم او را می شناسند .

بعد رو کرد به یکی از درویش ها و گفت که چایی بیاورد .درویش با آن دشداشه سفید و آن جلیقه جالبش سینی چای را به دست گرفت .پشت جلیقه گلدوزی شده بود :"لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار"

پایینش هم چیزهایی بود که نمی­شد خواند پایین تر از آن هم نوشته بود :"فلانی(اسمش را نوشته بود که یادم نیست) ملقب به سیف علی.

لباس همه­شان اینطور بود .و هرکدام لقب خاصی داشتند .

هرکس از درویش­ها که وارد خاکسار(همان خانقاه که درویش­ها خودشان به این اسم صدا می زنند) می­شد جلو در می­ایستاد و اجازه می گرفت .پیر با اجازه سر به آنها علامت می­داد.آنها هم با همان شکل خاص گوش­هاشان را می­گرفتند و همان جملات را تکرار می­کردند.بعد می­آمدند جلو و دست پیر را می­بوسیدند و پیر هم دستشان را می­بوسید ،می­رفتند ،می­نشستند.

بعد از آنکه آمدیم بیرون پسر بچه­ای از اقوام ما که اسمش ابوالفضل بود و به چهره نمکی­اش می خورد که شلوغ و با ادب باشد دیدم پاهایش دارد می لرزد.

آمد پیشم.پرسیدم :"چی شده؟"گفت :"اون آقا ریشوهه منو بوس کرد!"

نمی دانم چرا؟ ولی از او بدم آمد.

 

 

پرده پنجم:"برادر ها بخوانند"

اولین آشناییم با شیخ احمد پناهیان سال دوم دبیرستان بود که آمدند کانون و ولادت حضرت علی اکبر (ع) برامان صحبت کردند.از رابطه برادر و خواهری گفتند. گفتند که خانم ها ذاتا زیاد صحبت می­کنند اگر خواهر دارید خوب به حرف هایش گوش بدهید خواهر­ها حساسند ...

ایستاده ام بر سر مزار آن مرحوم در روز هفتم مرحومیتش...

از دور فاتحه  می­خوانم .دور قبر شلوغ است. یکی از خواهر­هایش را می­بینم.

آمده بالای سر برادر.چادر را کشیده روی صورتش. آرام آرام می سوزد.

جگرم داغ می شود .دلم می سوزد. صحنه برایم آشناست.

با خودم مرور می کنم .

آشناست .

اما نه به همین شکل

آخر برادر وصیت کرده او گریه نکند.

و خودش طاقتش را به او داده.

مرور می کنم.

آورده اند که اشک نتیجه سوز دل است.

دل می­سوزد و برای آرام شدنش اشک جاری می­شود.

شنیده ام

در هیچ نقل تاریخی نیامده حضرت تا اربعین گریه کرده باشد.

سوالی دارم

اگر دلش سوخته باید اشک می­ریخته و حالا که اشک نریخته چه آمده بر سرش.

پس درد سنگ و خاکروبه چیزی نیست . کسی گوش بدهد به درد دل زینب(س)

در هر مصیبت

فبک للحسین(ع)

یاعلی مدد



1 عمو هست. در زبان اهل معرفت! کنایه از مهربانی زیاد یک مرد است.

3 داستانی معروف از بحث جبر و اختیار در خلقت که در فلسفه بحث می شود .در این بحث بوعلی قائل به اختیار و جبر بوده و طرف او قائل به جبر مطلق بوده دست آخر با دلایل بو علی قانع نمی شود. بوعلی محکم به پس گردن او می زند . مرد با عصبانیت دلیل این کار او را می پرسد. بوعلی با خونسردی جواب میدهد من که اختیاری ندارم همه چیز جبر است.البته این بحث آنقدر حیلتی است که بنی امیه با جبر مطلق نشان دادن آفرینش توانست اهل بیت را کنار بزندو خود بر مسند قدرت بنشیند.جهت کسب اطلاعات بیشتر کمی مطالعه کنبد



نظرات شما عزیزان:

آوای خسته (هانیه)
ساعت13:25---1 بهمن 1390
سلام. تسلیت میگم. ایشالا که خدا به خانوادش صبر بده و عزیزانتونو حفظ کنه براتون

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ دو شنبه 26 دی 1390برچسب:, ] [ 20:33 ] [ حسین نظری ] [ ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

امروز که این را می نویسم دقیقا 19 سال و 5 ماه و 6 روز از اولین اتفاق مهم زندگی ام می گذرد.درباره کودکی ام اینطور آمده: بسیار آرام و کم سر و صدا و در عین حال مارموز بود ..پس از اینکه برادر کوچکش که 2سال دیر تر از او مهم ترین اتفاق زندگی اش رخ داد به دنیا آمد ،همه فکر می کردند شدیدا مریض است چون خیلی شیر می خورد بعدها فهمیدند تا مدت ها شیشه شیرش را یواشکی از دهان برادر کوچکش در می آورد و می خورد و خالی اش را در دهانش می گذاشت و قص علی هذا. همین طور که می خوردم و بزرگ می شدم اتفاقات گوناگونی برایم رخ داد از جمله :دو بیماری شدید که اولی مرا تا پای مرگ برد و دومی هم یک ماه خانه نشینم کرد. تا به خود آمدم تحصیلات ابتدایی ام را به پایان رساندم و با درس نخواندن بسیار به درجه شاگرد ممتازی نایل شدم سپس در مدرسه راهنمایی توحید درس نخواندم و دست آخر در دبیرستان امام حسین(ع).تصور کنید آدمی از ابتدا در جوی های شهرک ولیعصر(عج) و یافت آباد راه خانه تا مدرسه را شنا کند و آخر سر از عبدل آباد و نازی آباد و شهر ری در بیاورد. وقتی به او بگویند برو دانشگاه ،پیش عده ای که بیشترشان با ادعاهای عجیب و خیلی باکلاس رفتار می کنند تازه ، کشاورزی نخوان چه حالی می شود.من که همیشه راه خانه تا مدرسه ام که 20 دقیقه بیش نبود را با سرویس می رفتم حال باید بروم کرج و در دانشگاه امام خمینی درس نخوانم.(که نمیروم و نمی خوانم.).حال شما و وبلاگ من.یه لطفی کنید یا نخونید یا هر مطلبی که میخونید رو نظر بگذارید.یاعلی
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان باتوم مجازی و آدرس hamavard70.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





امکانات وب
فروش بک لینک